شاهزاده و گدا ؛ نسخه جدید!

يكي بود، يكي نبود. و همان‌طور كه تقريباً در تمام داستان‌هاي قبلي اعلام شده، غير از شخص خدا هيچ كس نبود. سال‌ها و بلكه قرن‌ها پيش در يكي از ممالك راقيه‌ي مترقيه، يك پادشاه پيرپاتال هاف‌هافو بود كه داشت روزهاي آخر عمرش را مي‌گذراند؛ اما همچنان با اصرار تمام بر ملت فهيم كشورش سلطنت مي‌كرد. اين پادشاه از بد روزگار تنها يك پسر ده-دوازده ساله داشت كه آن را هم از طريق همسر صدوسي‌ونهمش به‌دست آورده بود. در نتيجه اين پسر تنها گزينه‌ي موجود براي حكومت و سلطنت در كشور بعد از خودش بود. اين موضوع علاوه بر امراض لاعلاج پادشاه، قوزي بود كه بر بالاي قوز قبلي سبز شده بود؛ اما از آنجا كه در آن زمان‌ها با تقدير نمي‌شد در افتاد، پادشاه پير بالاخره رضايت داد كه مملكت را به گل پسرش بسپرد و ريق رحمت را به سلامتي سر بكشد. اين اتفاق بالاخره افتاد و به اين ترتيب بعد از مراسم خاكسپاري و ترحيم و هفتم و چهلم و... آقاپسر پادشاه طي مراسمي رسمي تبديل شد به شاه مملكت.

اما بشنويد از طبقات محروم جامعه‌ي فوق الاشاره، يعني همان جا كه يك آقاپسر فقير بيچاره كه روزگارش را با شغل شريف باربري در بازار مي‌گذراند و البته پدر و مادرش را هم از دست داده بود و با يك عده فقير بيچاره‌ي ديگر توي يك بيغوله در خارج شهر زندگي مي‌كرد، زندگي مي‌كرد.

لابد پيش خودتان مي‌گوييد: خب، اين دوتا چه ربطي به هم دارند؟ آنها كه فيلمش را ديده‌اند، مي‌دانند كه قيافه و هيكل اين آقاپسر فقير با آن آقاپسر پادشاه مو نمي‌زد.شباهت اين دو تا به حدي بود كه بعضي‌ها فكر مي‌كردند هر دوتا نقش را يك نفر بازي كرده است و البته درست فكر مي‌كردند

روزي از روزها كه پادشاه تازه كار براي سركشي به گوشه و كنار پايتخت به همراه هيئتي متشكل از 500 نفر از ملازمين و 750 نفر از افسران سواره نظام و 300 نفر از محافظين و دوهزار و 700 نفر ديگر از كاخ باشكوهش خارج شده بود، ناگهان در بين خيل عظيم جمعيت چشمش افتاد به خودش كه در يك لباس مندرس و كثيف لابه‌لاي جمعيت ايستاده بود و او را نگاه مي‌كرد. پادشاه كوچولو كه تا به حال خودش را به‌جز توي آينه نديده بود، از ديدن خودش لابه‌لاي جمعيت كلي ذوق كرد و في‌الفور بدون اين‌كه اطرافيان متوجه شوند، شماره‌ي موبايلش را روي يك تكه كاغذ نوشت طوري كه آقاپسر دومي متوجه بشود و ديگران متوجه نشوند، كاغذ را مچاله كرد و از كالسكه‌اش انداخت بيرون.(حالا اين‌كه چطور آن همه آدم كه همگي داشتند پادشاه كوچولويشان را نگاه مي‌كردند، متوجه اين كار پادشاه نشدند، چيزي است كه ذهن تمام مورخين را به خودش مشغول كرده است. ضمن اينكه متعرض اين نكته هم كه سالها بلكه قرنها پيش موبايل كجا بوده كه آقاپسر پادشاه شماره¬اش را بدهد به آن يكي آقاپسر، نشويد، چرا که ممالك راقيه مترقيه به خاطر همين پيشرفتهاست كه راقيه مترقيه هستند ديگر، وگرنه پس چي؟

فرداي آن شب، آقاپسر دومي با موبايل آقاپسر اولي تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسي قرار گذاشتند كه همديگر را دم يكي از درهاي مخفي كاخ ملاقات كنند. يكي دو ساعت بعد هم آقاپسر پادشاه و آقاپسر گدا داشتند توي راهروهاي مخفي كاخ قدم مي‌زدند و با هم اختلاط مي‌كردند.
آقاپسر اولي گفت:
- دوست ارجمندم! نمي‌داني چقدر مشعوف شدم كه ديدم همزادي دارم كه با من چونان سيبي است كه از ميان به دو نيم شده باشد.
آقاپسر دومي گفت:
- آره، خيلي باحاله. انگاري تو مني، من توام. منتها توفيرش اينه كه تو شاهي و من گدام.
آقاپسر اولي گفت:
- آري، اما نمي‌داني من چه مايه از پادشاهي بيزارم. من دوست دارم كه آزاد و رها در كوچه‌ها بدوم و موهايم را به دست باد بسپارم و با همسالانم بازي كنم.
آقا پسر دومي گفت:
- راس مي‌گي؟ من هم عشقم اينه كه جاي تو باشم. خيلي حال مي‌كنم كه شاه بشم و اينجا زندگي كنم.

اينجا بود كه فكري واحد در ذهن هر دوتا آقا پسر جرقه زد. آنها تصميم گرفتند كه براي مدتي جايشان را با هم عوض كنند. منتها از آنجا كه آقاپسر پادشاه يك چيزهايي هم از رسوم مملكت داري از جمله اهميت رسانه هاي جمعي در حفظ پايه هاي قدرت سرش مي‌شد، تصميم گرفت به جاي اين كه مثل قديم اين كار را مخفيانه انجام بدهند، اين تعويض جا را به اطلاع عموم برسانند. ضمن اينكه چند وقت بود اقشار آسيب‌پذير جامعه به‌علت نرخ بالاي تورم و بيكاري و پديده‌هايي از اين قبيل كه معمولاً در ممالك راقيه‌ي مترقيه پيش مي‌‌آيد، مشغول اعتراض و عدالت‌خواهي و كارهاي بدي از اين دست بودند و داشتند كم كم شورش را در مي‌آوردند.
چند روز بعد، يك كنفرانس خبري در محل كاخ برگزار شد و طي آن، دوتا آقاپسر در مقابل دوربين‌هاي خبرنگاران جايشان را با هم عوض كردند. آقاپسر پادشاه، لباس‌هاي مندرس آقاپسر گدا را تنش كرد و آقاپسر گدا هم تاج جواهرنشان آقاپسر پادشاه را گذاشت سرش. بعد از اتمام كنفرانس هم آقاپسر پادشاه (گداي فعلي) رفت تا توي بازار به شغل شريف باربري اشتغال پيدا كند و آقاپسر گدا (پادشاه كنوني) هم رفت تا امورات مماكت را سامان بدهد. به اين ترتيب يك گردش قدرت در مملكت فوق الذكر اتفاق افتاد كه بسياري از مورخين همين گردش قدرت تفريحي را دستمايه اصلي دموكراسي پنداشته اند كه البته خيلي بيجا كرده اند.

اما تعویض مناصب دوتا آقاپسر باعث تغییرات زیادی در مملکت شد. آقاپسر گدا (فکر می کنم لازم نباشد هربار توضیح بدهیم که گدای فعلي همان پادشاه قبلي و پادشاه فعلي همان گدای قبلي است) که توی عمرش فقط خورده بود و (بعد از خوردن آروغ زده بود و) خوابیده بود و روی کول نوکرهای بابایش تمرین سوارکاری کرده بود، رساندن هر بار را از مبدا تا مقصد نصف روز طول می داد و صاحبان بار هم چون می دانستند این باربر کوچولو پادشاه مملکت است رویشان نمی شد یعنی می ترسیدند چیزی بهش بگویند (چون با خودشان می گفتند کسی که قبلاً حاکم ما بوده از کجا معلوم که بعداً دوباره حاکم نشه؟). تازه بعضی وقتها هم که از فشار کار (!) خسته می شد به همان صاحبان بار دستور ملوکانه می داد که خودشان بارشان را تا مقصد ببرند و کرایه بار را هم به خزانه مملکتی واریز کنند.

از آنطرف در دربار هم اتفاقات جالبی افتاد. تا چند روز اول که کارها طبق روال سابق انجام می شد همه چیز روی حساب بود. اما همین که پادشاه جدید کارها را دست گرفت و تصمیم گرفت که تصمیمات بنیادی بگیرد داستان شروع شد. پادشاه جدید اولین کاری که کرد این بود که با صدای بلند اعلام کرد از این به بعد هیچکس حق ندارد بارش را به دوش دیگری بگذارد و هرکس باید خودش بار خودش را این طرف و آن طرف بکند. و به این ترتیب طی طرحی پنج فوریتی که در تاریخ مملکت به لحاظ تعداد فوریت بی سابقه بود، همه باربرها و خدمتکاران دربار را مرخص کرد. بعد از آن تصمیم گرفت اقداماتی در جهت کاهش نرخ تورم و پایین آوردن آمار بیکاری انجام بدهد، اما برای اینکه تصمیماتش یک جانبه نباشد، به پیشنهاد مشاور اعظم (که همان مشاور اعظم پادشاه مرحوم بود) دستور داد مشاوران اقتصادی پادشاه سابق را احضار کنند تا به او در امر اتخاذ تصمیمات اقتصادی کمک کنند.

یک روز صبح همه مشاوران دربار در حالی که خوب دست و صورتشان را شسته بودند و کلی هم عطر و ادکلن به خودشان زده بودند در محضر پادشاه جدید حاضر شدند و دست به سینه و مودب نشستند روبروی اعلیحضرت.
پادشاه بعد از اینکه با همه شان دست داد و روبوسی کرد گفت:
ببین داداش! این نشد وضع. معنی نداره که یکی صب تا شب جون بکنه و بار ببره و همیشه هشتش گرو نهش باشه، اون وقت یکی بار نبره و با یه تلفن روزی دو سه میلیون کاسب باشه. باهاس این چیزا... چی؟ حل بشه.
مشاوران با صدای بلند گفتند: بعله.
پادشاه گفت: آباریکلا، حالا بگید طرحهاتونو. هر کی طرحش توپ تر باشه جایزه می دم. می گی نه؟ نیگا کن.

مشاور اول گفت: اعلیحضرتا! بنده عرض می کنم باید مواجب عمال و مستمری بگیران را افزایش دهیم تا رعایا دچار رفاه شوند و اندکی از سروصدایشان بخوابد.
مشاور دوم گفت: پادشاها! به نظر بنده باید به رعایای مملکت وام های گوناگون اعم از وام ازدواج، وام مسکن، وام مرکب، وام زیرانداز، وام جهیزیه، وام کفن و دفن، وام بربری و... بدهیم تا رعایا با دریافت آنها پس از گذراندن مراحل شصت و هفت گانه اداری احساس خوشبختی کنند و اینقدر عدالتخواهی نکنند.
مشاور سوم گفت: سرورم! پیشنهاد من این است که امور رعایا را به خودشان که همان خودمان باشیم واگذار کنیم تا به این ترتیب احساس کنند در اداره مملکت سهم دارند و دیگر این قدر به ما انتقاد نکنند.
مشاور چهارم گفت : سلطانا! باید با فیلم های قشنگ آموزنده کشور دوست و برادرزاده هند و موسیقی های باحال کشور دشمن و باجناق فرنگ روح امید و نشاط را در جوانان این مرز و بوم بدمیم تا آگاه شوند که وضعشان چقدر شبيه وضع بلبل در جوار گل است و سرشان به کار خودشان باشد.
مشاور پنجم گفت: [...]

به این ترتیب هر دویست و هفتاد و سه مشاور پادشاه اعم از مشاوران جوان، میانسال، سالخورده و رو به موت نظرات پیشنهادی شان را بیان کردند.
پادشاه پس از اینکه حرف های همه مشاوران را شنید دستی پس کله اس کشید و گفت:
خوبه. همینا رو اجرا می کنیم.
و به این ترتیب بود که همه پیشنهاد های جلسه مشورتی پادشاه با مشاوران، در سه سوت تبدیل به مصوبه لازم الاجرا شد و در اختیار تمام دستگاه های اجرایی قرار گرفت.

(اگر بخواهيم بقيه داستان را هم با همين طول و تفصيل بيان كنيم، بايد آنرا در دو يا شايد هم سه قسمت به انتها برسانيم. براي همين از همينجا يكراست مي رويم سر پايان ماجرا. يعني چند ماه بعد از اجرای كليه مصوبات لازم الاجرا. بله، چند ماه بعد از اجرای مصوبات تازه بود که مشورت مشاوران کار خودش را کرد. قیمت ها به طرز سرسام آوری بالا رفت. مثلاً قیمت هر نان بربری که قبلاً دو چوق بود شد هیفده چوق، کرایه الاغ و قاطر پنج برابر شد، و حتی کافی شاپ ها و کافی نت ها هم نرخ نسکافه و کافه گلاسه را افزایش دادند. چرخ صنعت یواش یواش پنچر شد و تجارت هم بالکل خوابید. در مجموع جان رعایا رسید به اینجایشان (منظور از اینجا در اینجا جایی است بین خرخره و چانه، کمی بالاتر از سیبک گلو). در نتیجه رعایا جمع شدند توي كوچه و خيابان و گفتند چه بکنیم و چه نکنیم و اينها، و بالاخره بعد از اینکه حسابی داد و فریاد کردند، دست آخر همه با هم رفتند پادشاه قبلی را که داشت برای باربران بازار از خاطرات دوران کودکی اش می گفت پیدا کردند و با سلام و صلوات برداشتند و بردندش به کاخ سلطنتی و نشاندندش روی تخت و گفتند بنشین هر جوری دلت می خواهد سلطنتت را بکن. پادشاه جدید را هم با خودشان برداشتند بردند و چرخ دستی اش را بهش تحویل دادند و گفتند تو هم بیا اینجا بارتو ببر.

بدین ترتیب همه چیز به روال عادی خودش برگشت. دوباره رعایا مشغول کار شدند، امرا مشغول امارت، فقرا مشغول فقر، اغنيا مشغول غنا، تجار مشغول تجارت و سیاحان مشغول سیاحت (این آخری را صرفاً به خاطر قافیه آوردیم. دلیل دیگری نداشت). معترضین و عدالتخواهان هم سرگرم اعتراض و عدالتخواهی شان شدند و کلاغه را به خوبی و خوشی به نزديكيهاي خانه اش رساندند.

در نتيجه پس ما باید از این داستان نتیجه بگیریم که:
هر چیز به جای خویش نیکوست. وگرنه پس چی؟
پادشاهان جدید باید مشاوران جدید انتخاب کنند.
گردش قدرت گاهی باعث تنوع می شود، گاهی باعث تمرد .این یکی را هم صرفاً به خاطر وزن آوردیم. گفتیم که
یک وقت فکر بد نکنید.
اینم از مستندات تاریخی و دست نوشته های داستان نویس والا مقام

0 اینام یه چی میگن: