حاجی قبول باشه

دیشب ساعت 11:50بود. داشتم می خوابیدم روبرومم بابام پای کامپیوتر داشت کار میکرد. خوابم نمی برد آخه شب قدر بود و من تو خونه ؟! مگه میشد ؟ یه کم قدمیتم تو اتاق و خلاصه تصمیم گرفتم برم یه فضولی کنم ببینم چه خبره . رفتم رو پشتبوم دیدم کوچه شلوغه و بو بکس همه بیرونن.(آخه خونه ما کناره چندا مسجده و کلا تو مرکز دین و فرهنگ شهر قرار داریم) تصمیم بر این گرفتیم که پا در کوچه نهیم و رفتیم تو کوچه ... حالا بماند که چقدر گفتیم و خندیدم با همون بروبکس .. یه هو دیدم که انگار همه ی دعاها تموم شده و میخوان غذا بدن منم که از افطار تا اون موقه شب هیچی نخورده بودم گرسنه رفتم غذا بگیرم دیدم همینجوری نمیدن و باید تو مراسم شرکت میکردیم منم رفتم آشپزخونه اون یکی مسجد که همه آشنا بودن .رفتیم یه کمکی کردیم که تمام فیض این دنیا و اون دنیا رو ببریم و یه سحری هم به کوفتیم. خلاصه جایه همه خالی بود تو این عجری که ما بردیم

امان از این روزگار

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود